Monday, September 28, 2009

Short Story

مایکل‌جکسون و شنبلیله و بانومهوش
*

مایکل جکسون بدجور هوس قورمه‌سبزی کرده بود. از شدت هوس مدام به خود می‌پیچید و تمام فضای فکری و ذهنی‌اش را بوی قورمه‌سبزی فراگرفته بود. مایکل افسرده شده بود. خیال قورمه‌سبزی حتا یک لحظه‌ هم رهایش نمی‌کرد. چه باید می‌کرد؟؟؟ مایکل از بالا به پایین اتاق‌اش و بالعکس قدم می‌زد و جز قورمه‌سبزی به هیچ چیز نمی‌اندیشید.ا
*
دکترش که همیشه در منزل مراقب‌اش بود مایکل را تحت نظر داشت. با خود گفت بهتره یک آمپول مُسکن به او تزریق کنم. دکتر نمی‌دانست که مایکل هوس قورمه‌سبزی کرده، پس سُرنگ به دست، به مایکل نزدیک شد.ا
*
مایکل گفت: هی! می‌خوای چی‌کار کنی؟
*
دکتر گفت: چیزی نیست، فقط یک مُسکن. ا

مایکل گفت: ولی من حال‌ام خوبه. فقط به‌شدت احساس گرسنه‌گی می‌کنم.ا
*
دکتر گفت: پس الان میگم برای‌ات غذا بیاورند.ا
*
مایکل گفت: نه! من گرسنه‌ی غذا نیستم. من هوس قورمه‌سبزی کردم و تا نخورم حال‌ام خوب نمی‌شه.ا
*
دکتر فکری کرد و ناگهان به مایکل گفت: چه‌طوره بری خونه‌ی مادرت و از او تقاضا کنی که برات قورمه‌سبزی بپزه. چون آشپزت که بلد نیست.ا
*
مایکل از فکر بکر دکتر خیلی خوش‌اش آمد و به او درود فرستاد. با این‌که به دلیل حساسیت بیش‌از حد پوست‌اش، بیرون نمی‌رفت مگر در مواقع ضروری و آن هم با نقاب، اما به خاطر قورمه سبزی تصمیم گرفت که عذاب هوای بیرون را تحمل کند. او برای این‌که هوای آزاد، به پوست حساس‌اش آسیب نزند، نقاب همیشه‌گی را به صورت زد و به همراه محافظین‌اش پریدند داخل اتومبیل و رفتند به سمت خانه‌ی مادر مایکل.ا
*
مادر مایکل وقتی از هوس فرزند دل‌بندش باخبر شد، دو دستی بر سر خود زد و گفت: ای وای شنبلیله نداریم مایکل جان! بدون شنبلیله که نمی‌تونم قورمه‌سبزی بپزم.ا
*
مایکل گفت: مادرجان! این‌که چیزی نیست. من الان میرم به یک مغازه‌ی ایرانی و جیک ثانیه برات شنبلیله می‌خرم.ا *
مایکل بی‌درنگ نقاب‌اش را بر صورت گذاشت و همراه محافظین‌اش دوباره پرید داخل اتومیبیل گران‌قیمت‌اش. به راننده‌اش دستور داد که مقابل یکی از بقالی‌های ایرانی نگه دارد. راننده اطاعت کرد.ا
*
مایکل و محافظین‌اش از اتومبیل پیاده شدند و داخل مغازه‌ی بقالی رفتند. فکر و خیال و بوی قورمه‌سبزی آب از لب و لوچه‌‌ی مایکل آویزان کرده بود. حتا از پشت نقاب هم بینی‌اش بوی شنبلیله را به‌شدت احساس می‌کرد.ا
*
مایکل در حالی‌که محافظان‌اش دورتادور او را احاطه کرده بودند، یک دسته شنبلیله‌ی اعلا و درجه‌ی یک انتخاب کرد و رفت که پول‌اش را پرداخت کند. وقتی پای صندوق رسید ناگهان چشم‌اش به یک سی‌دی موسیقی افتاد و با دیدن عکس روی جلد سی‌دی، آه از نهادش برخاست، آن‌چنان که شنبلیله از دست‌اش افتاد و کف بقالی پخش شد.ا
*
محافظان هم ترسیدند و هم حیرت کردند و از مایکل می‌پرسیدند چی شده؟ مایکل که از هیجان قادر به صحبت کردن نبود به زحمت با انگشت اشاره‌اش، عکس روی سی‌دی را به محافظان‌اش نشان داد. آن‌ها با حیرت به هم نگاه کردند و گفتند: خُب که چی؟
*
مایکل از هیجان زیاد نمی‌توانست روی پاهایش بایستد و در دل به محافظان بی‌سلیقه و کودن‌اش لعنت فرستاد و رو به صاحب بقالی کرد و عکس روی سی‌دی را نشان داد و با لکنت ناشی از هیجان پرسید: این کیه؟
*
صاحب بقالی با خونسردی گفت: بانو مهوش!ا
*
مایکل با صدایی که از هیجان می‌لرزید پرسید: چرا عینک زده؟
*
صاحب بقالی گفت: لابد فکر می‌کنه با عینک دل‌رُبا به نظر میاد!!!ا
*
مایکل درنگ نکرد. سی‌دی را برداشت و محافظ پلاستیکی آن را با عجله پاره کرد و یک امضای جانانه روی آن نقاشی کرد. بعد نگاهی به صاحب بقالی انداخت و به محافظان‌اش اشاره کرد که برویم.ا
*
صاحب بقالی در دل به او لعنت فرستاد و وقتی مطمئن شد که مایکل و محافظان‌اش از مغازه بیرون رفته‌اند با صدای بلند گفت: ابله!... حداقل سی‌دی را می‌خریدی و یک بار هم که شده گوش می‌کردی! یعنی چی که جلد سی‌دی را پاره کردی و ناقص‌اش کردی و بدون این‌که بخری رفتی؟ حالا من این سی‌دی بازشده را به کی بفروشم؟ رویش را هم که نقاشی کردی!! ای، لعنت به تو و محافظین‌ات!!!!ا
*
صاحب بقالی در حالی‌که بسیار عصبانی بود فکری به خاطرش رسید. گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ی بانو مهوش را گرفت:ا
*
الو! بانو مهوش! ... این مایکل جکسونه اومد این‌جا، جلد سی‌دی شما را پاره کرد و روشو نقاشی کرد و گذاشت رفت، حالا من این سی‌دی را به کی بفروشم؟ شما باید خودتان خسارت این سی‌دی را پرداخت کنید وگرنه از شما شکایت می‌کنم.ا
*
بانو مهوش گفت: چی میگی؟ دیوونه شدی؟ من چرا خسارت بدم؟ من پول آب و برق‌ام را هم پرداخت نمی‌کنم، اون‌وقت بیام خسارت سی‌دی تو رو بدم. برو آقا! کور خوندی ... و گوشی را گذاشت. ا
*
صاحب بقالی که چهره‌اش از عصبانیت آتشین شده بود، بر شانس بدش لعنت فرستاد و با صدای بلند گفت: پس سی‌دی را می‌فرستم واسه خودت! چون دیگه به درد من نمی‌‌خوره. ا
*
از آن طرف، مایکل جکسون که با دیدن عکس بانو مهوش، شنبلیله از یادش رفته بود به خانه‌ی خودش رفت. روی تخت‌اش دراز کشید و این‌بار به جای شنبلیله، به بانو مهوش فکر کرد. روح و جسم او نمی‌توانست هیجان دیدن عکس بانو مهوش را روی جلد سی‌دی تاب بیاورد و بی‌وقفه با خود زمزمه می‌کرد: بانو مهوش! بانو مهوش! ... مایکل چشمان‌اش را بست و به اغما رفت.ا
*
چند ساعت بعد، مایکل در بیمارستان درگذشت. پلیس مرگ او را مشکوک دانست، اما تا به این لحظه به راز مرگ مایکل پی نبرده است.
ا
*
*
هفتم مهرماه 1388 خورشیدی

*