مروری بر گفتههای محمود قربانی
*
بخش هفتم
*
*
وقتی گوگوش در منزل استقرار یافت با رادیو تلویزیون و مدیرعاملاش تماس گرفتم، به آنها گفتم که چه بر سر گوگوش آمده(منظور اعتیاد گوگوش به مواد مخدر است) و این نه برای او، نه برای جامعهی هنری و نه برای دستگاه رادیو تلویزیون خوب نیست.ا
*
بله، اعتیاد گوگوش به مواد مخدر، نه برای خودش، نه برای جامعهی هنری و نه برای رادیوتلویزیون اصلن خوب نبود!! بنابراین بهترین کار این بود که این موضوع را از مردم بینوا پنهان کنند تا آنها همچنان آن بُت پوشالی را پرستش کنند و به پایاش پول بریزند. واقعن اگر عموم مردم از داستان اعتیاد گوگوش مطلع میشدند، چه بر سر این بُت پوشالی میآمد؟؟ ... بنابراین بهترین کار این بود که داستان اعتیاد را از مردم مخفی نگاه دارند، درست مانند بسیاری دیگر از معضلات جامعهی هنری که از مردم پنهان نگاه داشته میشد تا جیبهای کسانی مانند محمود قربانی از پول خالی نباشد. ببینید چه فرهنگ کثیفی را رواج میدادند!!ا
*
بله، اعتیاد گوگوش به مواد مخدر، نه برای خودش، نه برای جامعهی هنری و نه برای رادیوتلویزیون اصلن خوب نبود!! بنابراین بهترین کار این بود که این موضوع را از مردم بینوا پنهان کنند تا آنها همچنان آن بُت پوشالی را پرستش کنند و به پایاش پول بریزند. واقعن اگر عموم مردم از داستان اعتیاد گوگوش مطلع میشدند، چه بر سر این بُت پوشالی میآمد؟؟ ... بنابراین بهترین کار این بود که داستان اعتیاد را از مردم مخفی نگاه دارند، درست مانند بسیاری دیگر از معضلات جامعهی هنری که از مردم پنهان نگاه داشته میشد تا جیبهای کسانی مانند محمود قربانی از پول خالی نباشد. ببینید چه فرهنگ کثیفی را رواج میدادند!!ا
**
مدیرعامل تلویزیون به من گفت که آرام باشم و او بلافاصله پزشک سازمان را برای دیدار و عیادت گوگوش خواهد فرستاد.ا
*
گوگوش اما، همان گوگوش سابق نبود، اکثر اوقات و لحظهها سکوت میکرد، گویی از خودش ارادهای نداشته باشد.( خُب، مگر اعتیاد و عشق بهروز، به گوگوش اجازه میداد که برای شوهر مزاحماش حالت عادی داشته باشد؟ معلوم است که اجازه نمیداد!!!) در این میان کامبیز هم زندهگی خودش را داشت و من مجبور بودم هم به مسایل آنها رسیدهگی کنم و هم به کار کاباره بپردازم.ا
*
غیبت ناگهانی گوگوش از صحنهی کاباره، به ما لطمه زده بود، نمیدانستم چهگونه باید جای خالی او را پُر کنم. ا
*
به هرحال پزشک سازمان باردیگر ترتیبی داد تا وی برای درمان کامل بستری شود. (چهقدرهم ایشان درمان کامل شد!!! هنوز هم البته در درمان کامل است!!!) خوشحال بودم که او لااقل سلامت خود را بازمییابد. سعی میکردم گذشته را فراموش کنم و زندهگی تازهای را با همسر و فرزندم آغاز کنم.ا
*
تصور میکردم بستری شدن دوبارهی گوگوش و پراکنده شدن دوستان قدیمی به او فرصت خواهد داد تا دربارهی زندهگی آینده و فرزندش و آیندهی هنریاش فکر کند و تصمیم بگیرد.ا
*
من هم بیشتر اوقاتام را در کاباره و منزل میگذراندم، تا اینکه آن روز لعنتی فرارسید، روزی که لحظه لحظهاش از خاطرم نمیرود. آنروز درحقیقت مسیر زندهگی من تغییر کرد...ااما تاچه اندازه خود من در این ماجرا نقش داشتم، آینده روشن خواهد کرد.ا
*
آن روز صبح، مثل هر روز، از منزل عازم محل کارم شدم و ساعتی پس از آنکه به کارهای مقدماتی رسیدهگی کردم به من اطلاع دادند که از اطلاعات شهربانی (سرهنگ فرزانه) با من کاری دارند. کسی آمده بود سراغام.ا
*
آنروز من عازم سازمان اطلاعات شهربانی شدم ولی در راه با خود میاندیشیدم که چه کاری ممکن است با من داشته باشند؟
*
لحظاتی که در اتاق انتظار نشسته بودم، فرصتی بود که به خودم، به زندهگی، به آینده و به کامبیز فکر کنم. در ذهنام نقشه میکشیدم که باردیگر با گوگوش اروپا خواهم رفت، تبلیغات او را جهانی خواهم کرد و از این پس، لحظهای از او غفلت نخواهم کرد.ا
*
تا اینکه فرصت دیدار با رییس آگاهی رسید، مرا به اتاق او راهنمایی کردند. ابتدا برخورد او خیلی خوب و مودبانه بود، اما پس از لحظاتی در میان بُهت و حیرت من، وی مامور در اتاق خود را صدا کرد و گفت:ا
*
آقای قربانی بازداشت هستند!!ا
*
من ماتزده به او نگریستم... برای چه؟ به چه اتهامی؟ هیچکس پاسخگو نبود. من هم راهی شدم. مامور هیچ نمیدانست، مرا به قسمت بازداشتگاه موقت اطلاعات شهربانی بردند.ا
*
زمانیکه در بازداشتگاه بسته شد، من درحقیقت وارد زندهگی جدیدی شده بودم، زندهگیای که لحظهای آرامش نداشت، سراسر اضطراب و هیجان بود.ا
*
افکارم بههم ریخته بود. هزارجور مسئله را در ذهنام مرور میکردم. تا آنروز هیچ مشکلی نداشتم که بتوانم خود را قانع کنم که بابت آن مرا به اینجا آوردهاند، تازه اصلن محدودهی فعالیت و تجارت من به نوعی نبود که به این مرکز مربوط باشد چون تا پیش از این شنیده بودم که مرکز اطلاعات شهربانی، به فعالیتهای امنیتی و سیاسی میپردازد، من چه کرده بودم که میتوانست جنبهی سیاسی یا امنیتی داشته باشد؟
*
ساعت اولی که مرا به اتاق آوردند، با خودم فکر میکردم که قطعن تا لحظاتی دیگر به اشتباه خود پی خواهند برد و مرا آزاد خواهند کرد، اما لحظات و ساعتها درپیهم میآمدند و میرفتند و من همچنان در آن اتاق باقی مانده بودم. در همچنان بسته بود و من در دنیای افکار خود غوطهور بودم.ا
*
ماموری به فاصلهی هرچندساعت یکبار در را باز میکرد، سری به داخل اتاق میزد و سپس میرفت. در اوقات غذا نیز، غذایی برای من میآورد. ابتدا قصد داشتم که از او دربارهی خودم بپرسم، اما خیلی زود از این تصمیم پشیمان شدم. روز اول و درپی آن روزهای بعد هم پشت سر هم آمد و رفت. امروز، نُه روز بود که من در این اتاق سلولگونه تنها بودم و هیچ تماسی با بیرون نداشتم. ا
*
روحیهام بهشدت تحت تاثیر قرار گرفته بود، نمیدانستم چه کنم. تا اینکه روز نُهم، سرگرد مخفی معاون مرکز اطلاعات به اتاق آمد. سر و وضع من کاملن بههم ریخته بود. ایشان همان هنگام ورود و بدون مقدمه، شروع به صحبت کرد و گفت: چرا از هم جدا نمیشوید؟
*
این سوال در آن شرایط بهقدری برای من غیرمترقبه بود که سخت جا خوردم. او از چه چیز صحبت میکند؟ دربارهی چه کسی حرف میزند؟ تا اینکه خودش ادامه داد:ا
*
به صلاح هر دو نفر شماست که تو گوگوش را طلاق بدهی.ا
*
نمیتوانستم باور کنم، نمیتوانستم مسایل را به هم مربوط کنم. او سربسته حرف میزد و هنگام گفتوگو انگار که خودش هم شرم داشته باشد به من نگاه نمیکرد. این سابقه نداشت که مردی را به زندان بیاندازند و درون زندان از او بخواهند که همسرش را طلاق بدهد!! وی سپس اوراقی را به من نشان داد و گفت امضا کن.ا
*
گفتم اول باید با گوگوش صحبت کنم. او گفت باشد، اما دستور است اول این را امضا کن، بعد. ا
*
اما من همچنان بر حرف خودم باقی ماندم و گفتم تا با گوگوش صحبت نکنم هیچ کاری نخواهم کرد. میخواستم مطمئن شوم این خواست اوست یا نه؟
*
درهمین حال سرهنگ فرزانه رییس مرکز اطلاعات شهربانی، وارد سلول یا همان اتاق معروف شد. سرهنگ فرزانه خطاب به من گفت که شرط مرا قبول خواهد کرد به شرط آنکه سرگرد مخفی، با من از مرکز اطلاعات خارج شود و به خانه برویم، من لباسام را تعویض کنم و بعد ترتیب مذاکره با گوگوش داده شود.ا
*
همراه سرگرد مخفی از مرکز اطلاعات خارج شدم و به خانه رفتم و پس از حمام و تعویض لباس، به بیمارستان مراجعه کردیم. وارد بیمارستان که شدیم در اتاق گوگوش، پزشک معالج گوگوش، سرهنگ فرزانه و وکیل والاحضرت اشرف در اتاق حضور داشتند.ا
*
من از دیدن این اشخاص جا خوردم، از گوگوش پرسیدم: جریان چیست؟ آیا بهراستی طلاق میخواهی؟
*
گوگوش درحالیکه سعی میکرد به من نگاه نکند گفت: این به صلاح هردو نفر ماست.ا
*
حیوونی گوگوش چهقدر هم شرم حضور هم داشت!!! در لحظهی اول، شاید مخاطب فکر کند لابد زنهای خیانتکاری چون گوگوش نیز در چنین شرایطی، ته ِ وجدان کمرنگشان کمی درد میگیرد!! البته شاید!!! اما حقیقت داستان این است که چنین زنانی اصلن وجدانی برای دردگرفتن ندارند، حتا یک وجدان کمرنگ. بنابراین گوگوش که به گفتهی خودش، یک بازیگر آوازخوان است، مثل همیشه نقش بازی میکرد و ادای شرمندهها را درمیآورد!! امان از دست این زنهای خانهخرابکُن.ا
*
من گفتم باشد، پس اجازه بدهید من با وکیلام دکتر احمد معتمدیان گفتوگو کنم و ترتیب کارها را بدهم.ا
*
وکیل حاضر در اتاق گوگوش پذیرفت و قرار شد پس از گفتوگوهای اولیه، فردای همانروز ساعت چهار بعدازظهر در محل بیمارستان حضور پیدا کنیم و ترتیب کار را بدهیم.ا
*
من از بیمارستان که خارج شدم، حال خودم را نمیفهمیدم و ازهمان شب شروع کردم به مشروبخواری. ساعت نُه شب به هتل رسیدم، دیدم وکیلام در اتاق انتظار هتل نشسته. او بلافاصله از من خواست که طلاقنامه را امضا کنم و درضمن به من معترض شد که چرا اسم مرا آوردی؟ ... من او را از هتل بیرون کردم و دوباره شروع کردم به مشروبخواری.ا
*
کارمندان هتل با پدرم تماس گرفتند و پدرم حاج ابوالقاسم قربانی به هتل آمد و مرا همراه خودش به خانهی پدریام بُرد.ا
*
حال خودم را نمیفهمیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، پدرم بالای سرم نشسته بود، جریان را به او گفتم. ناراحت شد و گفت پسرم! با همین امیر(رانندهی پدرم) به شاهعبدالعظیم برو و استخاره کن، اگر بد آمد، به او زنگ بزن، وقت بگیر تا ما با او صحبت کنیم و اگر هم خوب آمد که ...ا
*
من حرف پدر را گوش کردم و سه تا استخاره کردم که هر سه بد آمد. در آنزمان در شاهزاده عبدالعظیم تلفن نبود، به خیابان ری آمدم، از آنجا تلفنی با گوگوش صحبت کردم و از او خواستم که چند روز وقت بگیرد تا بعد کار را انجام دهیم.ا
*
گوگوش موافقت نکرد و گفت اینها همه اینجا هستند، بیا زودتر کار را انجام بده. در مسیر راه، از یک گلفروشی یک شاخه گل رُز خریدم و به بیمارستان رفتم. در بیمارستان همان آدمها دور تخت گوگوش ایستاده بودند و گوگوش روی تخت بیمارستان نشسته بود.ا
*
به گوگوش گفتم: این آخرین گل من به تو، اما کامبیز را به تو نمیدهم...ا
*
گوگوش اما، همان گوگوش سابق نبود، اکثر اوقات و لحظهها سکوت میکرد، گویی از خودش ارادهای نداشته باشد.( خُب، مگر اعتیاد و عشق بهروز، به گوگوش اجازه میداد که برای شوهر مزاحماش حالت عادی داشته باشد؟ معلوم است که اجازه نمیداد!!!) در این میان کامبیز هم زندهگی خودش را داشت و من مجبور بودم هم به مسایل آنها رسیدهگی کنم و هم به کار کاباره بپردازم.ا
*
غیبت ناگهانی گوگوش از صحنهی کاباره، به ما لطمه زده بود، نمیدانستم چهگونه باید جای خالی او را پُر کنم. ا
*
به هرحال پزشک سازمان باردیگر ترتیبی داد تا وی برای درمان کامل بستری شود. (چهقدرهم ایشان درمان کامل شد!!! هنوز هم البته در درمان کامل است!!!) خوشحال بودم که او لااقل سلامت خود را بازمییابد. سعی میکردم گذشته را فراموش کنم و زندهگی تازهای را با همسر و فرزندم آغاز کنم.ا
*
تصور میکردم بستری شدن دوبارهی گوگوش و پراکنده شدن دوستان قدیمی به او فرصت خواهد داد تا دربارهی زندهگی آینده و فرزندش و آیندهی هنریاش فکر کند و تصمیم بگیرد.ا
*
من هم بیشتر اوقاتام را در کاباره و منزل میگذراندم، تا اینکه آن روز لعنتی فرارسید، روزی که لحظه لحظهاش از خاطرم نمیرود. آنروز درحقیقت مسیر زندهگی من تغییر کرد...ااما تاچه اندازه خود من در این ماجرا نقش داشتم، آینده روشن خواهد کرد.ا
*
آن روز صبح، مثل هر روز، از منزل عازم محل کارم شدم و ساعتی پس از آنکه به کارهای مقدماتی رسیدهگی کردم به من اطلاع دادند که از اطلاعات شهربانی (سرهنگ فرزانه) با من کاری دارند. کسی آمده بود سراغام.ا
*
آنروز من عازم سازمان اطلاعات شهربانی شدم ولی در راه با خود میاندیشیدم که چه کاری ممکن است با من داشته باشند؟
*
لحظاتی که در اتاق انتظار نشسته بودم، فرصتی بود که به خودم، به زندهگی، به آینده و به کامبیز فکر کنم. در ذهنام نقشه میکشیدم که باردیگر با گوگوش اروپا خواهم رفت، تبلیغات او را جهانی خواهم کرد و از این پس، لحظهای از او غفلت نخواهم کرد.ا
*
تا اینکه فرصت دیدار با رییس آگاهی رسید، مرا به اتاق او راهنمایی کردند. ابتدا برخورد او خیلی خوب و مودبانه بود، اما پس از لحظاتی در میان بُهت و حیرت من، وی مامور در اتاق خود را صدا کرد و گفت:ا
*
آقای قربانی بازداشت هستند!!ا
*
من ماتزده به او نگریستم... برای چه؟ به چه اتهامی؟ هیچکس پاسخگو نبود. من هم راهی شدم. مامور هیچ نمیدانست، مرا به قسمت بازداشتگاه موقت اطلاعات شهربانی بردند.ا
*
زمانیکه در بازداشتگاه بسته شد، من درحقیقت وارد زندهگی جدیدی شده بودم، زندهگیای که لحظهای آرامش نداشت، سراسر اضطراب و هیجان بود.ا
*
افکارم بههم ریخته بود. هزارجور مسئله را در ذهنام مرور میکردم. تا آنروز هیچ مشکلی نداشتم که بتوانم خود را قانع کنم که بابت آن مرا به اینجا آوردهاند، تازه اصلن محدودهی فعالیت و تجارت من به نوعی نبود که به این مرکز مربوط باشد چون تا پیش از این شنیده بودم که مرکز اطلاعات شهربانی، به فعالیتهای امنیتی و سیاسی میپردازد، من چه کرده بودم که میتوانست جنبهی سیاسی یا امنیتی داشته باشد؟
*
ساعت اولی که مرا به اتاق آوردند، با خودم فکر میکردم که قطعن تا لحظاتی دیگر به اشتباه خود پی خواهند برد و مرا آزاد خواهند کرد، اما لحظات و ساعتها درپیهم میآمدند و میرفتند و من همچنان در آن اتاق باقی مانده بودم. در همچنان بسته بود و من در دنیای افکار خود غوطهور بودم.ا
*
ماموری به فاصلهی هرچندساعت یکبار در را باز میکرد، سری به داخل اتاق میزد و سپس میرفت. در اوقات غذا نیز، غذایی برای من میآورد. ابتدا قصد داشتم که از او دربارهی خودم بپرسم، اما خیلی زود از این تصمیم پشیمان شدم. روز اول و درپی آن روزهای بعد هم پشت سر هم آمد و رفت. امروز، نُه روز بود که من در این اتاق سلولگونه تنها بودم و هیچ تماسی با بیرون نداشتم. ا
*
روحیهام بهشدت تحت تاثیر قرار گرفته بود، نمیدانستم چه کنم. تا اینکه روز نُهم، سرگرد مخفی معاون مرکز اطلاعات به اتاق آمد. سر و وضع من کاملن بههم ریخته بود. ایشان همان هنگام ورود و بدون مقدمه، شروع به صحبت کرد و گفت: چرا از هم جدا نمیشوید؟
*
این سوال در آن شرایط بهقدری برای من غیرمترقبه بود که سخت جا خوردم. او از چه چیز صحبت میکند؟ دربارهی چه کسی حرف میزند؟ تا اینکه خودش ادامه داد:ا
*
به صلاح هر دو نفر شماست که تو گوگوش را طلاق بدهی.ا
*
نمیتوانستم باور کنم، نمیتوانستم مسایل را به هم مربوط کنم. او سربسته حرف میزد و هنگام گفتوگو انگار که خودش هم شرم داشته باشد به من نگاه نمیکرد. این سابقه نداشت که مردی را به زندان بیاندازند و درون زندان از او بخواهند که همسرش را طلاق بدهد!! وی سپس اوراقی را به من نشان داد و گفت امضا کن.ا
*
گفتم اول باید با گوگوش صحبت کنم. او گفت باشد، اما دستور است اول این را امضا کن، بعد. ا
*
اما من همچنان بر حرف خودم باقی ماندم و گفتم تا با گوگوش صحبت نکنم هیچ کاری نخواهم کرد. میخواستم مطمئن شوم این خواست اوست یا نه؟
*
درهمین حال سرهنگ فرزانه رییس مرکز اطلاعات شهربانی، وارد سلول یا همان اتاق معروف شد. سرهنگ فرزانه خطاب به من گفت که شرط مرا قبول خواهد کرد به شرط آنکه سرگرد مخفی، با من از مرکز اطلاعات خارج شود و به خانه برویم، من لباسام را تعویض کنم و بعد ترتیب مذاکره با گوگوش داده شود.ا
*
همراه سرگرد مخفی از مرکز اطلاعات خارج شدم و به خانه رفتم و پس از حمام و تعویض لباس، به بیمارستان مراجعه کردیم. وارد بیمارستان که شدیم در اتاق گوگوش، پزشک معالج گوگوش، سرهنگ فرزانه و وکیل والاحضرت اشرف در اتاق حضور داشتند.ا
*
من از دیدن این اشخاص جا خوردم، از گوگوش پرسیدم: جریان چیست؟ آیا بهراستی طلاق میخواهی؟
*
گوگوش درحالیکه سعی میکرد به من نگاه نکند گفت: این به صلاح هردو نفر ماست.ا
*
حیوونی گوگوش چهقدر هم شرم حضور هم داشت!!! در لحظهی اول، شاید مخاطب فکر کند لابد زنهای خیانتکاری چون گوگوش نیز در چنین شرایطی، ته ِ وجدان کمرنگشان کمی درد میگیرد!! البته شاید!!! اما حقیقت داستان این است که چنین زنانی اصلن وجدانی برای دردگرفتن ندارند، حتا یک وجدان کمرنگ. بنابراین گوگوش که به گفتهی خودش، یک بازیگر آوازخوان است، مثل همیشه نقش بازی میکرد و ادای شرمندهها را درمیآورد!! امان از دست این زنهای خانهخرابکُن.ا
*
من گفتم باشد، پس اجازه بدهید من با وکیلام دکتر احمد معتمدیان گفتوگو کنم و ترتیب کارها را بدهم.ا
*
وکیل حاضر در اتاق گوگوش پذیرفت و قرار شد پس از گفتوگوهای اولیه، فردای همانروز ساعت چهار بعدازظهر در محل بیمارستان حضور پیدا کنیم و ترتیب کار را بدهیم.ا
*
من از بیمارستان که خارج شدم، حال خودم را نمیفهمیدم و ازهمان شب شروع کردم به مشروبخواری. ساعت نُه شب به هتل رسیدم، دیدم وکیلام در اتاق انتظار هتل نشسته. او بلافاصله از من خواست که طلاقنامه را امضا کنم و درضمن به من معترض شد که چرا اسم مرا آوردی؟ ... من او را از هتل بیرون کردم و دوباره شروع کردم به مشروبخواری.ا
*
کارمندان هتل با پدرم تماس گرفتند و پدرم حاج ابوالقاسم قربانی به هتل آمد و مرا همراه خودش به خانهی پدریام بُرد.ا
*
حال خودم را نمیفهمیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، پدرم بالای سرم نشسته بود، جریان را به او گفتم. ناراحت شد و گفت پسرم! با همین امیر(رانندهی پدرم) به شاهعبدالعظیم برو و استخاره کن، اگر بد آمد، به او زنگ بزن، وقت بگیر تا ما با او صحبت کنیم و اگر هم خوب آمد که ...ا
*
من حرف پدر را گوش کردم و سه تا استخاره کردم که هر سه بد آمد. در آنزمان در شاهزاده عبدالعظیم تلفن نبود، به خیابان ری آمدم، از آنجا تلفنی با گوگوش صحبت کردم و از او خواستم که چند روز وقت بگیرد تا بعد کار را انجام دهیم.ا
*
گوگوش موافقت نکرد و گفت اینها همه اینجا هستند، بیا زودتر کار را انجام بده. در مسیر راه، از یک گلفروشی یک شاخه گل رُز خریدم و به بیمارستان رفتم. در بیمارستان همان آدمها دور تخت گوگوش ایستاده بودند و گوگوش روی تخت بیمارستان نشسته بود.ا
*
به گوگوش گفتم: این آخرین گل من به تو، اما کامبیز را به تو نمیدهم...ا
*
ادامه دارد...ا
*
*
دهم اسفندماه 1388 خورشیدی
*
*